رمان تک پارتی

نیلوفر مهدیزاده · 21:24 1399/11/29

میای بریم بیرون؟ 

با لباس مبدل؟ 

نه

باشه

لباس مری

لباس ادرین

 

شب شد رفتیم توی ویلا گفتم

سلام کبتی

سلام باگابو

با لباس مبدل

نه

کلوز این

سپاتس اف

چه لباس نازی

ممنون

لبشو نزدبکم کرد و گذاست رو لبم دیدم داره سعی میکنه نقابمو در بیاره گفتم

آ آ قوانین که یادت نرفته

نه... ولی واقعا میخوام بدونم پشت اون نقاب چیه...

خنده کوچیکی کردم و گفتم

ولی من نه

دستشو نزدیک سینم کرد سعی کرد لباسمو در بیاره که نتونم تکون بخورم روم خیمه زده بود راه فرار نداشتم کش نقاب رو داشت باز میکرد تبدیل شدم و در رفتم از دستش ولی گرفتم و چون نقابم وقتی داشتم تبدیل میشدم در اومده بود دوباره گرفتم و این دفعه یکی از گوشواره ها رو در اورد خیلی اروم برگشتم به حالت عادی یکی دیگه رو در اورد و زود تر فهمید 

ولی... کت...

عیبی نداره مرینت... صدام کن ادرین

نقابشو برداشت 

ادرین...

جانم

لبمو گذاشتم رو لبش وااای یادم رفته بود کش لباسمو ببندم در اومد... گفت

مهم نیست

چرا خیلی هم مهمه

سعی کردم دوباره ببندم ولی نتونستم سینه هاو بیرون بود... سعی کردم ازش کمک بخوام قبول کرد ولی از شانس من به جای اینکه کمک کنه کامل در اورد و بدنمو در معرض نمایش گذاشت

ده سال بعد

مامان بریم پارک تروخدااا

فردا باشه

باسه